شعر و عشق

باران کـه میبـارد دلـم بـرایت تنـگ تـر می شـود

شعر و عشق

باران کـه میبـارد دلـم بـرایت تنـگ تـر می شـود

نیست یاری که مرا یاد کند

این شعرو خیلی خیلی دوس دارم امیدوارم خوشتون بیاد

یاد بگذشته به دل ماند و دریغ
نیست یاری که مرا یاد کند
دیده ام خیره به ره ماند و نداد
نامه ای تا دل من شاد کند

خود ندانم چه خطایی کردم
که ز من رشته الفت بگسست
در دلش جایی اگر بود مرا
پس چرا دیده ز دیدارم بست

هر کجا می نگرم باز هم اوست
که به چشمان ترم خیره شده
درد عشقست که با حسرت و سوز
بر دل پر شررم چیره شده

فروغ فرخزاد

همین دوست داشتن زیباست...

امشب از آسمان دیده ی تو   
 روی شعرم ستاره می بارد  
در زمستان دشت کاغذها  
 پنجه هایم جرقه می کارد  
 شعر دیوانه ی تب آلودم 
شرمگین از شیار خواهشها  
 پیکرش را دو باره می سوزد  
 عطش جاودان آتش ها  
 آری آغاز دوست داشتن است 
 گرچه پایان راه ناپیداست  
 من به پایان دگر نیندیشم  
 که همین دوست داشتن زیباست 


فروغ فرخزاد

شانه ات را دیر آوردی سرم را باد برد

شانه ات را دیر آوردی ســرم را بــــاد برد

خشت خشت و آجر آجر پیکرم را باد برد

آه ای گنجشکهای مضطرب شرمنده ام

لانه ی بر شاخه هــــای لاغرم را باد برد

من بلوطی پیــر بـودم پای یک کـــوه بلند

نیمم آتش سوخت ، نیم دیگرم را باد برد

از غزلهایم فقط خاکستری مانده بـه جا

بیت های روشن و شعله ورم را باد برد

با همین نیمه همین معمولی ساده بساز

دیــــر کردی نیمـه ی عاشق ترم را باد برد 

بال کوبیدم قفس را بشکنم عمرم گذشت

وا نشد بدتر از آن بـــال و پـرم را بـــاد بـرد

حامد عسگری